همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛
نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟
" گفت: می خواهم به دیگران
#یاد بدهم، پس پذیرفته شد!
چشمانش رابست، دید به شکل
#درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است.
با خود گفت: حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....
سالها گذشت تا اینکه روزی
#داغ #تبر را روی کمر خود احساس کرد ،
با خود گفت: این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم!
با
#فریادی غم بار
#سقوط کرد و با صدایی
#غریب که از روی تنش بلند میشد به
#هوش آمد!
حالا
#تخته #سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!
زیباااا
1392/09/7 - 10:11#قشنگ
1392/09/7 - 12:52ممنون داداشی
1392/09/8 - 16:21ممنون ندایی
ممنون یلدایی
قشنگ
1392/09/14 - 02:43 توسط Mobileچنین نظر خواهی ای خدا از هیچ مخلوقی نخواسته . بجز قبول عهد الست.
1392/09/14 - 02:45منا
1392/09/22 - 22:44